The Shangri-La

Friday, June 30, 2006

All this time...

می‌خواستم تمام پلهای پشت سرم رو خراب نکنم ولی انگار چاره‌ای نيست. نمی‌شه به کسی که هر لحظه احساسش در حال تغييره و خودش هم نمی‌دونه که چی می‌خواد، دل بست. يه لحظه تو رو دوست داره و برات می‌ميره، لحظه ديگه نه تنها از اون احساس خبری نيست، بلکه وجودت هم آزارش ميده... 1

تقصير من هم بود که اون اول بدون شناخت به پيشنهادش بله گفتم.... عجب اينکه از نظر ظاهر هم کيس من نبود! اما تصميم گرفته بودم دنبال ايده‌آل نباشم... اصلا" قرار بود دنبال ايده‌آل نباشيم و زندگی رو سخت نگيريم. ولی خوب اينطور نشد. خيلی دير متوجه شدم که نبايد روی اون حرفها حساب می‌کردم. مشکل آدم اينه که به صورت ناخودآگاه تصور می‌کنه بقيه آدمها هم مثل خودشن؛ اين شايد از باگهای طبيعت باشه که در سير انتخاب طبيعی در آينده اصلاح بشه! 1

از اين لحظه حرف زدن و فکر کردن در مورد اين موضوع رو تموم می‌کنم. فقط به عنوان نتيجه‌گيری، هميشه توی زندگی بايد دنبال پايداری‌ها بود... حداقل اون چيزهايی که پايدارتر هستن. خيلی وقتها ناپايداری‌ها به آدم اجازه نمی‌دن تا بتونه جنبه‌های پايدار جهان هستی رو ببينه. اما نااميد نبايد شد.1

...and all this time,
the river flowed,
endlessly,
to the sea…

0 Comments:

Post a Comment

<< Home